Daisy

Life is a treasure

Daisy

Life is a treasure

سلیک علام

 سلیک علام،

یادم میاد خیلی سال پیش وقتی که خیلی خیلی کوچیک بودم،یه جایی زندگی می کردیم که صاحبخونمون یه پیرمرد وپیرزن 90و95 ساله ای بودند وآقاهه یک آقای معمم(روحانی)بود و هرروز به بابام غرمیزدکه چرا خانمت بیحجابه و چرا خمس وزکات نمی دین و...

یه روز اومد پیش بابام وگفت که بچه های شما بی ادبن به من سلام نمی کنن حتمأ زن بی حجابت یادشون داده که سلام نکنن،هر چی من بهشون می گم علیک سلام، خجالت نمی کشن و بازم فرداش که منو می بینن همین طور بروبر منو نگاه میکنن.

خلاصه این که منم تو اون عالم بچگی دلم واسه بابام سوخت وتصمیم گرفتم کمکی بکنم. فرداش که حاج آقا اومد خونه ،نگاهش کردم و از حولم تندی گفتم:"س س س س س سلیک علام" ،بعدم جیشم ریخت.

شب حاج آقا عصبانی تر از همیشه اومد پیش بابام و داستانو تعریف کرد،بابامم رو به من که خیلی خجالت کشیده بودم کرد و گفت:"چی  گفتی بابا جان؟"

گفتم:"س س س سلیک علام"

بابام زد زیر خنده و تا یه هفت هشت ده روزی هر پنج دقیقه یه بار می گفت:"به حاج آقا چی گفتی بابا؟"


نظرات 3 + ارسال نظر
گلی یکشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:17 ق.ظ http://golbaghalieparishoon.blogfa.com

یعنی اینقده از اون آقاهه میترسیدین؟؟؟؟

کدوم آقاهه گلی جونم؟ نه بابا ما عزراییل رو هم تازه یبار جواب کردیم یعنی یه بار چرتنغوزکی جس زدیم اون دنیا وبرگشتیم،از هیچکی نیمیترسیم

Anahita یکشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:41 ب.ظ http://daisy.blogsky

آهان حالا فمیدم حاج آقا رو میگی.آره اونموقه هنوز نرفته بودم اون دنیا،آره دیگه گفتم که چی شد.

گلی دوشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 06:40 ب.ظ

شاید این مثبت اندیشی خوبی که داری در نتیجه همین رفتن و برگشتنت باشه و اینکه این فرصت زود گذر رو بهتر از ماها لمس کردی.
چه خوبه که برگشتی و پیشمون هستی

ممنون.اون طرفم فک کنم خوبه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد